Thursday, December 2, 2010

آیا دراین راه پناهی هم هست ؟

نفر اول: خیلی محتاط است درست مثل خودم و مثل پدرش . چندجلسه ای هست که شنای قورباغه را خوب یادگرفته اماباز هم با زیرکی تمام آنگونه از کناره ها شنا می کند که درهر360 درجه ای که دستش را می چرخاند نوک یکی از انگشتان دست راستش کناره استخر را لمس کند .وجوداین کناره ها به او احساس آرامش و امنیت می دهند . شاید خیلی از ماها درزندگیمان همین گونه ایم و همیشه محتاطانه همه پناهگاهها و فاصله های ایمن مسیر را می سنجیم همه آن جاهایی را که می شود نفسی تازه کرد و کسی را یافت برای حمایت و پشتیبانی و یا شاید دلگرمی و دلداری . اما معلم شنا زیرک است و باهوش او آرام آرام هدایتش می کند به میانه استخر ، آنجایی که هیچ کناره و پناهی نیست دقیقا همان نقطه ای که باید فقط به جسارت و اعتمادبه نفس ، شجاعت و تلاش خودش متکی باشد همان جایی که اگر یک لحظه وابماند و یادش برود که تلاش کند و یا بترسد زندگی را باخته است ! هفته گذشته او میانه استخردر قسمت عمیقش بود بدون هیچ وسیله کمکی و بدون مربی و من درهراس و اضطراب  و البته بسیار بهتر، منظم تر و پرقدرت تر از همیشه شنا کرد (اگر من مربی اش بودم همان دورو برها توی آب در فاصله یک متری اش می چرخیدم)وقتی که تن خیسش را به خودم چسباندم تا موفقیتش را تبریک بگویم قلب کوچکش مثل گنجشککی که از خطر رهیده باشد تند تند می زد ولی چشمانش برق می زد و باافتخار گفت مامان ببین اینهمه راه را شنا کرده ام مامان من هیچ استراحتی هم در وسط راه نکرده ام .و قلب من از شادی پر شد او دارد زندگی را تمرین می کند . ای کاش گاهی اوقات من را هم کسی هل داده بود وسط زندگی بدون حمایت و دلسوزی! کاش به من هم آموخته بودند که کمی جسارت برای کسب تجربه های تازه لازم است ، ای کاش یادم نداده بودند که چطور همیشه شاگرد اول کلاس باشم و اینکه شکست یک جرم است که نباید تجربه اش کرد. آنوقت من هم زندگی را با همه لحظه های شکست و موفقیش درهم می آموختم و ای کاش به من این فرصت را نداده بودند که با زیرکی خودم را همیشه محتاطانه به کناره های استخر عمیق زندگی بکشانم و نوک یکی از انگشتانم لبه های سرد وامن آن را لمس کند   .  ا

5 comments:

پریسا said...

نوشته ات خیلی به دل نزدیک بود. ریسک کردن با بچه ها خیلی دل میخواهد. انداختنشون وسط آب برای پدر و مادر مشکله. پیدا کردن نفطه ی تعادل بین احتیاط و خطر کردن، اونیه که اگه یاد بگیرن، عالیه. میدونی فکر کنم ما نباید ترس رو بهشون تزریق کنیم. ترس های خودمون رو. ترس های اضافی. من مدتیه که دارم یواش یواش میفهمم که بچه ها خودشون کاملند. همه چیز تقریبا نود درصد با تعادل خودش پیش میره. ما باید حواسمون باشه که چه جوری دستکاریشون می کنیم. ‏

اولین برفتون هم که آمده.‏
:)

bijan said...

این نوشته ات خیلی جالب بود برای من.منم هم تازگی ها دارم سعی میکنم بروم در قسمت عمیق.اما هنوز آن ترس قدیمی وجود دارد. ولی هیچ وقت دیر نیست.
فقط اگر این بار رفتم استخر و غرق شدم تقصیر توئه ها!!!:)

ارمغان said...

چه حیف که همه ما آدما همیشه احتیاج به این داریم که یکی بکشتمون به سمت چیزایی که می خوایم و چه پیروزی بزرگی برای بهار عزیز که تونسته تو این سن بدون ترس شنا کنه و احساس افتخار و پیروزی رو با تمام وجود احساس کنه.منم وقتی میرم تو عمیق یکم دست و پام و گم میکنم ولی عاشق شنام.

Aliakbar said...

Very khosh halam ke dobare Minevisy...!
Lotfan Continue seriously! ;)

* Be Happy, Be Kind *

سمانه said...

ايکاش اينگونه بود...! و باز هم ايکاش از هم اکنون آغاز ميکرديم.