Monday, September 19, 2011

قلبهایی جا مانده اند، مراقبتشان کنید


نفر اول: کمتر از 36 ساعت به پایان این سفر، به پایان این دوره یا به عبارتی پایان این خواب شیرین باقی مانده است، تقریبا بارهایمان را بسته ایم و آماده شده ایم. روزهای سخت و دلتنگی است .من گاه و بیگاه به دنبال بهانه ای یا بدون بهانه اشک ریخته ام باز هم خدا را شکر که می توانم اشک بریزم .آقای نفر دوم که مدام می گوید بغض دارد وای کاش می توانست خودش را خالی کند  بهارهم که گاهی رفتارهای غیرمعمولی می کند اما وقتی اشک من را می بیند محکم و خوددارمی گوید دوباره این تاتر یا شو شروع شد اما از طرفی شدید مخالفت می کند که روز آخر برای بچه های کلاسش شیرینی یا بستنی ببرم و البته خوب واضح است که دلش نمی خواهد خداحافظی کند واین لحظه و این کار برایش سنگین است. اما این دلتنگی بابت رفتن و بازگشت نیست. که پانصد و نود و نه روز را به آن امید سپری کرده ایم. به امید بازگشتن و شاید کاری کردن برای سرزمین مادری که دوستش داریم. مدتهاست لحظه شماری می کنیم برای دیدن عزیزانی که وجود و شادی ما را تکمیل می کنند و با شادیها و غمهای آنها کامل می شویم . این غصه از بابت گذشت سریع این دوره هم نیست که با جرات می توانیم بگوییم از لحظه به لحظه اش استفاده کردیم و در حد توان و امکانمان آموختیم و بهره بردیم و بلعیدیم و ذخیره کردیم پس جای اندوه و افسوسی نیست . اما این اشک و بغض به خاطر به جا گذاشتن دوستانی است که گمان نمی بردیم به این سرعت بتوانیم در دیاری که مردمانش را سرد و بیروح می خواندند پیدا کنیم و آنقدر صمیمی بشویم که آنها بشوند جزیی از خانواده ما و مشکلات و شادیهای ما بشود جزیی از دغدغه های آنها، کسی از همین آدمها دراین دیار مارابا مهربانی و لطف به لفظ دخترم و پسرم خواند و ما که او را پدر خطاب کردیم. رییس و همکاری  که نزدیکتر ازبرادر کمر همت بست که درد غربت را برایمان سبک کند و به ما خوش بگذرد و هرجا هرکاری که از دستش برآمد بدون منت و چشم داشت انجام داد خواهری که با روی گشاده همیشه دردسترس بود و هرجا هم که نتوانست باشد راه حل هایش چاره راه شدند حتی من در این دیار خانم مسن چشم سبزفروشنده قنادی را بسیار شبیه به مادربزرگ مهربانم یافتم و روزآخر که ازاو شیرینی خریدم دست دورگردنش انداختم به یاد مادربزرگ و با هم عکس گرفتیم( مادربزرگ و نوه ای که ازدوقاره دور به هم رسیدند) من بغض کردم و اوبا چشمان قرمز و خیسش جعبه ای شکلات محبوبم را یواشکی توی ساک خریدم چپاند و برایم آرزوی سفری خوش به سرزمین مادری را کرد . در همین دیار معلمی نه با زبان معمول که در آن روزها بهار از فهمش عاجزبود که با زبان دل و چشم و دست، بهار ناآشنا به زبان را درآغوش گرفت و به او خواندن و نوشتن آلمانی آموخت و خیلی زود مدرسه غریب را برایش به خانه ای گرم و آشنا تبدیل کرد و حالا خیلی سخت است دل کندن از آدمهایی که انگار آشنایان دیرینه اند اما ما با رضایت و شادمانی بخشی از قلبمان را برایشان به یادگار می گذاریم و از یاد و خاطره واز قسمتی از قلبشان که پیش ما به امانت می ماند با وسواس و مهربانی مراقبت خواهیم کرد .   


6 comments:

پریسا said...

باور نمیکنم که مدت سفر شما تمام شد. چه زود بود. امیدوارم که هر جا که هستید شاد و موفق باشید. ‏

مینا said...

وای امشب میرسین بالاخره...دلم قیلی ویلی میره برای دیدنتون :)

مینا said...

نمیخواهید پست جدیدی بگذارد؟ از تجربه دوباره ایران، از کار، از مدرسه رفتن بهار و برخوردش.. بنویسید دوباره توروخدا

یه مرد امیدوار said...

بنویسین. از همونایی که مینا خانم گفت بنویسین

ولی من می‌گم شاید هم سر سال نشده برنامه‌ای شد و باز رفتین اونجا...می‌إونین که خدا از این یواشک بازی‌ها خیلی داره

یه مرد امیدوار said...

کجایین شماها؟

Anonymous said...

خیلی جالب بود سفرنامه شما

طرز تفکر و نگاهی که در نوشتن مطالب داشتید دوست دارم

معمولا در خانواده های ایرانی کمتر این چیزها دیده میشه

همواره موفق باشید