نفر اول: همه راه به او فکرمی کردم ! به مادربزرگ پیری که نوه پرجنب و جوش و کوچکش را به استخر آورده بود دریک ساعتی که بچه هایمان شنا می کردند ما کلی با هم حرف زده بودیم اولش سخت بود اویک اتریشی تیپیک بود با لهجه غلیظ و متفاوت آلمانی و من یک شاگرد مبتدی در آلمانی اما کم کم همدیگر را فهمیده بودیم دستهایش با انگشت های خم شده به داخل و تورم زیاد و پاهای همین شکلیش که شبیه به پنجه های یک عقاب شده بودند اولین بار توجهم را جلب کرده بود و بعد سرزندگی و روحیه شاد و سرحالش و اینکه مدام برای این نوه کوچک ذوق می کرد و تشویقش می کرد به هرحال در لابلای حرفهایش از خودش گفت از اینکه بیست سال است که مبتلا به رماتیسم پیشرفته مفصلی شده و باید بااین فرم جدید بدنش کنار بیاید او می گفت دختر من مادرش، مادربزرگش ،و مادر مادربزرگش را دریک زمان دیده دخترش هم این حق را دارد پس من باید سرحال بمانم و زندگی کنم ( پیش خودم حساب کردم که حداقل برای بیست و اندی سال آینده اش برنامه ریزی کرده !) پرسیدم با این وضع کارهای خانه را چه کسی می کند؟ گفت خودم گفتم نه بابا ! گفت جدی می گویم غذا می پزم بافتنی می کنم و خیاطی و البته نوه داری . می دانی مامانش پروفسور است و دایما درسفر پس بیشتر اوقات با هم هستیم فقط برای نظافت خانه دخترجوانی کمکم می کند آخر خانه بزرگ است باغ و این حرفها! با بیماریم کنار آمده ام و با دستهایم ! داروهای خوبی دارم که دردم را تخفیف می دهند .
بعد نگاهی به لباس آستین بلندم انداخت و گفت مواظب خودت باش حالا که می خواهی حجاب داشته باشی و این لباس را انتخاب کرده ای آفتاب را فراموش نکن گاهی توی بالکن و گاهی توی حیاط دستهایت را توی آفتاب بگیر.این لباس نمی گذارد آفتاب با تنت دوست باشد کلسیم و ویتامین دی را فراموش نکن .
تا رسیدیم توی خانه دستهایم را گذاشتم روی میز و به بهار گفتم بیا یک عکس فقط از دستهایم بگیر ! با خنده و تعجب نگاهم کرد گفتم بگیر باید یادم بماند که با این دستهای جوان و سالم بااین انگشتان صاف و قوی من باید خیلی کارها بکنم ! این دستها خیلی قوی هستند و خیلی کارها می توانند و باید بکنند .و برایش تعریف کردم از مادربزرگی که با انگشتان خمیده به سمت داخلش و دستهای متورم و درست مثل پنجه عقابش همه کارمی کرد و با همه وجودش از لذت زندگی می گفت .
بهار خوب گوش کرد بعد دستانش را گذاشت روی میز و گفت پس تو هم از دستان من یک عکس بگیر!
5 comments:
چقدر شبيه مادربزرگهاي خودمان است اين سرزندگي ولي خودم را بعيد مي دانم به پاي آنها برسانم حداقل آنها تغذيه ها و شاديهايشان ماشيني نبود
این چند وقته هر بار که پستهایتان را میخوانم احساستی میشم.برایم خیلی جالب است این سرزندگی شما.امیدوارم همیشگی باشد برایتان.در ضمن نباید بهانه آورد برای شاد زندگی کردن.به قول شما آن مادربزرگ بیست سال است که رماتیسم پیشرفته دارد و هنوز برنامه دارد برای 20سال بعدش.یعنی ما از او وضع بدتری داریم از لحاظ جسمی؟
che jaleb...
قشنگ بود!
منم یه خانومی رو میشناسم که 20سال پیش دچار سرطان بدخیم و وحشتناکی شده بوده و بلا استثنا تمام دکترها امیدشون رو قطع کرده و گفتن که فقط 6ماه به ادامه زندگیش باقی مونده واین زن وقتی متوجه این مسئله میشه شروع میکنه به رفتن کلاس ها و مراسمی که تمام عمر آرزو رفتنشو داشته و با تمام دوستاش رابطش رو نزدیک تر میکنه و بدون اینکه ناراحت باشه ومایوس به زندگیش ادامه داد و الان 20ساله که چشمای تمام دکتر ها باز مونده از اینکه ذره ای از بیماری و سرطان در بدن این خانوم نیست .اگه همه ما بلد بودیم که توی تمام شرایط از زندگیمون لذت میبردیم و زود شکست رو قبول نمی کردیم اوضاع و احوالمون با چیزی که الان هست خیلی فرق میکرد.
Post a Comment