نفر اول: دخترک به تازگی حسابی صاحب نظروعقیده شده دیگر به راحتی زیربار حرف من برای انتخاب لباس نمی رود گاهی فکر می کنم مخصوصا مخالفت می کند تا بگوید من را جدی بگیرید من بزرگ شده ام ! اما همیشه کلی دلیل برای مخالفتهایش دارد که سلسله وار آنها را پشت سرهم برایم می شمارد و البته ازدید خودش همه هم منطقی هستند. مدتی حرف کفش بند دار می زد می گفت چون پاپیون زدن را یادگرفته ام یک کفش بندی می خواهم مدتی گفت تا اینکه روزی ازمن ناامید شد که برایش نمی خرم و گفت راستی مامان می دونی خیلی خوبه آدمها وقتی کفششان برایشان کوچک می شود یا دیگر دوستش ندارند آن را به کس دیگری بدهند که احتیاج دارد ؟ گفتم آره اگه هنوز خوب و تمیز باشه فکر خوبیه ولی چه طور؟ گفت هیچی منظورم این بود که بابا می تواند هروقت کفش بندی اش را دیگه نخواست بده به من !!!!!!!!!!!!!!!! من که دلم کباب شده بود دستش را گرفتم همان روز و رفتیم کفش فروشی ! هرکفشی که من می گفتم دوست نداشت تا بالاخره جلوی اولین کفش بندی ایستاد و گفت من همین را می خوام از من نه گفتن و از او اصرار . گفتم آخه دخترجون صبح ها که می خواهی بری مدرسه اذیت می شی اینهمه ببندی و باز کنی هنوز برای تو زود است اما او گفت این خیلی شیکه ببین چقدر به پاهام می یاد ببین شیک شدم ببین چقدر راحته می توانم هم کوهنوردی کنم و هم فوتبال برای راه رفتن هم خیلی خوبه اصلا دیگه موقع راه رفتن لازم نمی شه غربزنم ! تازه تو رویت را بکن آنطرف ببین چقدر سریع بندش را پاپیون می کنم ! زیرچشمی نگاهش می کردم که چندبار تلاش کرد و خیلی خوب نشد بعد به زوربندها را با زیرکی به هم پیچید و جفت پا جلویم ایستاد و گفت ببین چقدر سریع و راحت پوشیدم حالا برایم بخر! آخرش تسلیم شدم و خریدم .
توی راه گفت مامان آن ویترین توی خونه ایرانمون را یادت می یاد که اولین لباس و کفش نوزادی من را توش گذاشتی برای قشنگی ؟ گفتم آره چه طورمگه ؟ گفت وقتی کفشهام را دیگه نخواستم به کسی آن را نمی دم چون دوستشون دارم اما می ذارم توی آن ویترین و زیرش می نویسم : کفشهایی که مامان نمی خواست بخرد چون فکرمی کرد من هنوز بچه ام اما من دوستشون داشتم آنقدر اصرار کردم تا مجبورشد بخردو من خیلی خوشحال شدم !
5 comments:
خيلي با حال بود،خوب كردي كه خريدي،منم يادم مياد خيلي از چيزهايي كه كودكي دلم مي خواست داشته باشم و نشد و هنوز كه هنوز پيش چشمم مونده
خیلی جالب بود ابراز احساسات صادقانه اش.
بچه ها خیلی سریع بزرگ میشن اما انگار گاهی ما این سرعت را نمیبینیم یا شایدم باور نمیکنیم.
دلم برای بهار (فسقلی که نمیشود گفت حالا هر روز بزرگتر میشه )ولی دلم براش خیلی تنگ شده
یادم باشه برگشتین ایران، یه برنامه بذارم هم بریم فوتبال هم کوه با آن کفشهای شیکش
جیگرکفشاشو خودشو برم.
یه بوس به لپای بهار از طرف ارمغان.
Post a Comment