Monday, May 9, 2011

کتابخانه


نفر اول: حال کتابخانه خوب است و فعلا بدون دردسر دارد کارش را می کند روزی چندین بار خدارا شکرمی کنم. این یکی از بزرگترین آرزوهای من بوده وحتی این فکر و آرزو دراینجا هم با وجود فرسنگها فاصله باز هم رهایم نمی کند و مدام بهش فکرمی کنم .

خوشحالم که بچه ها دوستش دارند و خوشحالم که درحدتوان محدود خانوادگیمان کاری انجام شده که اگر پابرجا بماند می تواند کلی روی نسل حاضر این روستا و شاید نسل نیامده اثربگذارد آنقدر برایم مهم است که به خاطر همین صدمتراز زمین خدا و به خاطر اینکه کارهای تازه ای برایش یادبگیرم چندین بار ناچار شده ام با آدمهای اینجا که از نظرزبان و ملیت و نظرات شاید کیلومترها با من فاصله دارند هم سروکله بزنم و برایشان توضیح بدهم که اگر می آیم تا چیزی ببینم و یادبگیرم می خواهم آن را به کودکان محرومی انتقال دهم که به آن نیاز دارند . این آدمها گاهی با تعجب نگاهم می کنند گاهی معنی جمله های درهم و برهم و آلمانی ناشیانه ی من را نمی فهمند، گاهی حوصله ندارند، گاهی برایشان مهم نیست که غریبه ی مسلمان تازه از راه رسیده چه می گوید و گاهی خیلی ساده احتمالا حس ناسیونالیستی و نژادپرستی شان گل می کند و رگ غیرتشان بالا می زند که چرا یک کودک در روستای دورجهان سومی باید همان را یاد بگیرد و تجربه کند که کودکان ما از یک نژاد برتر! اما من هنوز جانزده ام من سعی می کنم بایستم ( همانطور که جلوی هموطنان مسول در کشور خودمان هم مجبورشدیم بایستیم و توضیح دهیم. ) من آرام درمقابل قدهای بلندشان می ایستم و مستقیم توی چشمان آبی آسمانی شان نگاه می کنم آب دهانم را فرومی برم و سعی می کنم جمله هایم را جفت و جورکنم . باورکنید مستقیم نگاه کردن توی چشمها اغلب نیمی ازاحساس و خواست وحرف آدم رابدون دردسر منتقل می کند و درفهم متقابل معجزه می کند .

یادم می آید سوم دبیرستان بود که سریالی از تلویزیون پخش می شد به اسم خاله سارا . خاله سارا دخترجوان زیبا ، پرانگیزه و شور و پرانرژی ای بود که باید طرح دوران پزشکی اش را درروستایی دور می گذراند مردمان نمی توانستند این غریبه را راحت بپذیرند اما او قصد تسلیم نداشت و کم کم علاوه برشغلش توانست تاثیرهای مثبت دیگری هم روی زندگی  آن آدمها بگذارد یادمه که وقتی این سریال را می دیدم از هیجان خوابم نمی برد آن شب ها را تا نیمه شب بکوب و پرانگیزه درس می خواندم از فیزیک به زیست شناسی و از شیمی به ادبیات، می گفتم هرطور شده پزشک می شوم دوست دارم بروم به یک روستا و دریک جای بکر با آدمهای ساده ارتباط برقرارکنم و بتوانم تاثیرگذارباشم . حتی باسرپرشورجوانی ودرخیال چمدانم راهم می بستم و ازخانواده خداحافظی می کردم!وشاید اشکی هم برای وداع می ریختم!اما  من پزشک نشدم علیرغم آنکه تلاش کردم و انگیزه کافی داشتم تا یک خاله سارای دیگر باشم اما نشد .

روز اول که بچه ها درکتابخانه بدون اینکه من خودم را به آنها معرفی کرده باشم من را خاله ....... نامیدند دلم لرزید یادم آمد به خاله سارا و به آرزوهای فراموش شده و یادم آمد که هرکسی می تواند در هرسمت و شغلی که باشد تاثیری مثبت ایجاد کند حتی اگرخیلی کوچک و ناچیزباشد . وبرای همین هم روزی که باهیجان قسمتی از طلاهای توی کشویم را بیرون کشیدم که برای ساخت کتابخانه بفروشم یک لحظه هم تردید نکردم خوشحال بودم که به زودی فاطمه ،زینب ،علی، شقایق ، نازنین ، متین و...........به کتابخانه خواهند آمد ودوباره آهنگ زندگی از نونواخته می شود.

3 comments:

پریسا said...

حتما همینطوره. آوای زندگی و آگاهی بهترین هدیه است که شما به بچه ها میدهید. موفق باشید!‏

بیژن said...

خدا قوت

mina said...

نفر اول خیلی عزیز تولدتون خیلی خیلی مبارک...انشالا بزودی ببینیمتون میدونم که خیلی بی معرفت بودم این مدت و علیرغم میلم تنبلی کردم و براتون یکبارهم ایمیل نزدم ولی همیشه به یادتون بودم و جداً دلم براتون تنگ شده