Monday, May 2, 2011

هایدی


نفر اول: همه ی ما فیلم و کارتون هایدی را دیده ایم شاید برای خیلی از شما هم مثل من این فیلم یکی از  محبوب ترین کارتون های دوران کودکی  بوده است این روزها زیاد به هایدی فکر می کنم شاید یکی از دلایلش این است که به کوههای آلپ خیلی نزدیک شده ایم حتی یکبار به دامنه هایش سفرکرده ایم همان کوههای پرشکوه و زیبایی که لحظه های زیبای زندگی هایدی  با پدربزرگ به ظاهر خشنش درآنجا شکل می گرفت . اما این فقط یکی از دلایلش است گاهی شباهت عمیقی بین خودم و بهار با هایدی احساس می کنم شاید داستانش برای شما هم جالب باشد. اینجا نان فروشیها از هیجان انگیزترین فروشگاهها هستند فروشگاههای نه چندان بزرگی که به هرفرم و شکلی که نان بخواهید می توانید در آنها پیدا کنید وآدمهایی که برای صبحانه و ناهار و عصرانه از همین نانهای متنوع می خورند با اشتهایی که انگار دارند مرغ بریان می خورند و بچه هایی که خوراکیها و میان وعده هایشان را اغلب همین نانها که بعضی هایشان شیرین و مغزدار هم هستند تشکیل می دهد  بدون اغراق هرکس که از جلوی این فروشگاهها رد می شود از بوی اشتها آوری که با بوی قهوه درهم می آمیزد مست می شود و حتما مکثی می کند، نگاهی و شاید هم دستی درجیب! به زودی ما باید بار برگشتن به ایران راببندیم بهار هربار می گوید مامان حواست باشد زیاد چیزنخری! می گویم چرا؟ می گوید چون باید روزآخر یک عالمه از این نانهای خیلی خوب را برای باباجون و مامان جون و بقیه سوغاتی ببریم و کلی هم از این پنیرها ! من می خندم و یادم می افتد به هایدی که در خانه ی کلارا سرمیز نانهای سهمش را یواشکی زیر دامنش می گذاشت و بعد در کمد لباسش قایم می کرد تا موقع برگشت برای پدربزرگ در کوهستان ببرد از همین یک صحنه می شد فهمید که چقدرپدربزرگ در عمق لحظه های کودکی و زندگی هایدی حضور دارد و همینطور آدمهای مشابه در زندگی و ذهن بهار.

هایدی از کوهستان، از یک شرایط بسیار دشوار زندگی قدم در خانواده ثروتمندی می گذارد او دلش تنگ می شود اما تلاش می کند که درحد کودکی اش از شرایط حاضر به نفع خانه ی روستایی حقیر برفراز کوههای آلپ بهره ببردهایدی پس از مدتی جایگاه خودش را در آن خانه ی پرشکوه پیدامی کند و توجه ها به سادگی و مهربانی اش جلب می شود کم کم حتی خانم روتن مایر هم با او ملایمترمی شود و حتی اجازه پیدامی کند به بزرگترین آرزوی زندگیش که خواندن و نوشتن است برسد اما هیچکدام از این جاذبه ها، فکرهایدی را از خانه ی حقیر بالای کوه که شرایط سختی برای زندگی دارد رها نمی کند او آنجا دلش را پیش پدربزرگ ، تام و مادربزرگش و حتی پیش گله ی بزرگ گوسفندان جا گذاشته است و این حکایت عجیب من است دراین روزها . هر چیزکوچکی هرحرفی هر نکته ای هرکتابی هرکارگاه و جلسه ای فکر من را پرواز می دهد به سوی خانه، به سوی ایران، به سوی کتابخانه به سوی خانواده و آنوقت حریصانه و با عجله تجربه های خیلی کوچک را زیردامن لباسم قایم می کنم تا سرصبر توی ساکم جا بدهم. راستی نکند که با وجود این همه چیزهای کوچک و به ظاهر کم مقدارکه قطعا روی هم که بروند کلی سنگین می شوند و آن نانهایی که بهار سفارش داده دست آخر اضافه بار پیداکنم ؟! و مجبوربشوم علیرغم میلم قسمتی شان را در فرودگاه همینجا رها کنم ؟

2 comments:

بیژن said...

من بعد کلی وقت اومدم
و خیلی حال کردم.
هربار میام کلی حرف داری
ذهن آدم درگیر میشه
ایشالا زودتر ببینیمتون و از تجربیاتتون رودرو برامون حرف بزنین.
برای منم یه تیکه نون بیارین راضیم!!!!

ارمغان said...

چقدر راحت و دوست داشتنی و پر عشق از سفر به ایران نوشتید.چقدر دلم براتون تنگ شده و خوشحالم که دیدارها می خواهد نزدیک شود شاید همزمان با کنکور من شما در شهرتان باشید در کوچه سرسبزتان که مدتهاس دلتنگتان شده.شاید مجبور شوید بار اضافی را در چمدانی دیگر با پرواز دیگری به ایرار روانه کنید.