Friday, February 4, 2011

پراکنده گوییهایی از بودن و نبودن


نفر دوم:
یک – دو سه ماه قبل رفته بودیم پراگ، شهری جمع و جور و دوست داشتنی و زیبا. یک چیزی روحی یا نمیدانم چه چیزی در این شهر جاری بود که احساس میکردی میتوانی راحت با آن ارتباط برقرار کنی. انگار میفهمیدی اش و میفهمیدت. شاید هم به خاطر نویسنده هایی است مثل کافکا و کوندرا که بالاخره نامشان با این شهر عجین شده. توریست ها کلا در این شهر راحت ترند انگار، اگر که بخواهیم مثلا با بوداپست مقایسه اش بکنیم. کمتر چپ چپ نگاهت میکنند و تا دیروقت بیرون ماندن چندان هم نگران کننده نیست. و در کنارش بگذار تصویر کریستال فروشی های خوش آب و رنگ را. خلاصه اینکه خاطره خوب از این شهر برایمان ماند، دستشان درد نکند.
دو- نمیدانم این چه دردی است که به جان آقای نفر دوم افتاده که ردپاها و گم شده ها و آنهایی که نیستند ولی هستند انگار، در همه ی این جاهایی که میرود بیشتر فکرش را مشغول میکند و جلبش میکند. شاید این حال و احوال ریشه در گذشته ها و در دوران نوجوانی ای دارد که خیلی ها گم میشدند و یا باید انتظار گم شدنشان را داشت. و این شهرهای اروپایی هم که همه کم و بیش خدا را شکر روزهای متلاطمی را داشته اند، یا جنگ بوده و یا انقلاب، و اقتضای هر دوی اینها هم بودن است و نبودن و ردپاها و یادبودها. و خلاصه خوراک نامبرده انگاری فراهم است. پراگ هم از این نظر چیزی کم نداشت. میشد تابلوهای یادبودی را روی دیوارها دید از زمان جنگ جهانی دوم با اسامی آدمهایی که از مدافعین شهر بوده اند و در این محل جان سپرده اند تا آنهایی که به اردوگاههای معروف و یا بی نام و نشان مرگ برده شده اند و دیگر خبری از آنها نیست. و از یادمانهای معاصرتر یادبود دانشجوهایی که در اعتراض به اشغال کشور توسط شوروی خودسوزی کرده اند و عکسشان ودسته گل و شمعی. گرچه که شاید تا بیست سال بعد از این واقعه هم هنوز حکومت پلیسی برپا بوده است.

سه- در همین وین خودمان در جاهای مختلف شهر میشود پلاکهای برنجی ای را دید در کف پیاده روها، با اسامی آدمهایی که روزگاری ساکن خانه های همین حوالی بوده اند، با تاریخ تولدشان، و با تاریخهای دیگری که متفاوت است البته، مثلا تاریخی که از این شهر اخراج شده اند یا تاریخ تقریبی کشته شدنشان، گاه با نام شهر و یا اردوگاهی که در آن جان سپرده اند و خیلی وقتها با دو کلمه فقط: اردوگاه نامعلوم. همه متعلق به سالهای 1938 تا 1945. و عمدتا و البته نه همه، از یهودیهای ساکن این شهر. مثلا فقط در همین خیابان "گومپندورفا اشتراسه" که در چند قدمی ماست شاید در کل بشود بیش از شصت هفتادتایی از این اسمها را دید. و گاه با عبارتهایی مکمل در کنارشان، مثلا "برای یادآوری آینده" یا " از این محل تبعید شدند و به قتل رسیدند". به هرحال جستن این نامها و گاه تصور آن روزها خودش قصه ای است مفصل در کنار همه ی قصه ها و غصه های این روزها.

چهار- فرض کنید که در یکی از همین خیابان گردیها در "گومپندورفا اشتراسه"، که یکی از مسیرهایی است که پیاده میروم به دانشگاه، به یادبودی برخورد کرده باشی از آدمی به اسم "اسکار اسویباک" که در 1878 به دنیا آمده بود و در 1939 هم تبعید شده باشد به اردوگاهی ناشناس در یوگسلاوی، به همراه همسرش و احتمال قریب به یقین هردو در همان جا هم به قتل رسیده باشند. و بعد کنجکاوی کنی  به خاطر فامیل عجیبش، که معادل فارسیش چیزی میشود مثل نان سوخاری خودمان، و در اینترنت گشتی بزنی برای اطلاعات بیشتر، و بفهمی که گویا برای خودش کسب و کاری موفق داشته این آقا در وین، صاحب یک بنگاه لباس، و ساکن خانه ی شماره ی 144 در این خیابان بوده و خلاصه اوضاع آبرومندی،اصلا اهل زاگرب بوده و در پنجم ژانویه ی 1908 با یک دختر وینی به اسم گیزلا ازدواج کرده در خیابان "فونف هاوس" در همین وین. در 18 نوامبر 1938، یعنی دقیقا سی و سه سال قبل از تولد من، مجبورش کرده باشند که فرمهایی را برای نازیها پر کند که بعدا بتوانند به او دسترسی داشته باشند، و بعد در آن سالهای سیاه و کذایی این بلاها سرش آمده و احتمالا در اردوگاهی در کرواسی فعلی حوالی سال 1942 کشته شده باشد. و بعد فردایش، بله دقیقا فردای این اکتشافات، دانشجویی اینجا سمیناری داشته باشد و اسم این دانشجو باشد "سیمون اسویباک" . و بعد از همکارت که اتریشی است و سالهاست که ساکن وین است بپرسی که گویا فامیلی "اسویباک" ، فامیلی متداول و بزرگی است در این شهر و بعد جواب بشنوی که چطور؟ من خودم بعد همه ی این سالها برای اولین بار است که امروز این اسم را شنیده ام و اسم عجیبی است و بعد تو بگویی که من در عرض دو روز پشت سرهم دوبار با این اسم برخورد کرده ام، در دو وضعیت کاملا متفاوت و شاید متناقض. و او هم هاج و واج بماند که یعنی چه؟ قصه ی عجیبی است. اینکه پیامی دارد یا نه را نمیدانم. مثلا این آقای اسکار از طریق سیمون نامی میخواسته پیغامی بدهد؟ نمیدانم ولی یک جورهایی آدم جا میخورد و تنش مور مور میشود.
پنج – سایتی هست که امکان دسترسی به اسناد و مدارک مختلفی و از جمله پرونده های مربوط به گشتاپوی وین را فراهم کرده است. پرونده بیش از هزارو پانصد نفر با بیش از چهار هزار و ششصد عکس، با این عنوان تقریبی که دیگر ناشناس نیستند. یا آدمهایی هستند که درآن سالها برای مدتی کوتاه دستگیر شده اند، یا تبعید شده اند، یا اعدام شده اند، یا زیر شکنجه کشته شده اند، با شرح مختصری از احوالاتشان، مثلا تاریخ تولد یا محل دستگیری یا عاقبتشان. البته قطعا اینها همه ی آنهایی نیستند که سر به نیست شده اند. بعضی ها حتی پرونده ای هم نداشته اند. عکسهای این پرونده ها هم هرکدام یک حالی دارد، یکی با بی تفاوتی محض به دوربین نگاه کرده،دیگری پوزخندی زده، آن دیگری معلوم است کتک مفصلی خورده و بازجوها حتی موهایش را هم چنگ زده اند تا به زور جلوی دوربین قرار بگیرد، دیگری سر و صورتش زخمی است و نفر بعدی حتی به دوربین نگاه هم نکرده. قطعا وقتی این عکسهای سیاه وسفید و نیمرخ و تمام رخ را میگرفته اند فکرش را هم نمیکرده اند که روزی چیزی خواهد بود به اسم اینترنت، و اینهایی که الان به زور و ضرب مقابل این دوربین قرار گرفته اند روزی زل خواهند زد به چشم میلیونها آدم در سراسر دنیا.و حکایتشان را همه میتوانند بخوانند. این عبارت نه دیگر ناشناس، خیلی بارمعنایی میتواند داشته باشد.
شش- بعضی وقها فکر میکنم یکی از اتفاقات غم انگیز میتواند این باشد که مثلا جلوی زمان فوت یا محل فوت یک نفر بنویسند نامعلوم. یا در پرونده اش، اگر داشته باشد البته، جایی نوشته باشند که از سرنوشت نامبرده خبری در دست نیست.
هفت- اتفاقا باز چند وقت قبل در کتابخانه کتابی دیدم در مورد یک شاعر مبارز مجار، که در همان سالهای کذایی دستگیر شده و بعد از مدتها زندان، به دست فاشیستها اعدام شده و در یک گور جمعی دفن شده. بعد از سالها و با واکاوی آن گور از روی دست نوشته ی آخرین شعرهایش که در روزهای آخر زندان نوشته بوده و در پالتویش جاسازی کرده بوده، توانسته اند هویتش را معلوم کنند. این هم قصه ی غریب و غم انگیزی است.
هشت – فکر میکنم خیلی وقتها، به همه ی این مدارک و یادبودها، به عنوان هزینه های گذشتن از یک دوران. شاید اینطوری بیشتر بشود بودن این آدمها را احساس کرد، آدمهایی که بالاخره زمانی عمر طبیعی شان به پایان میرسید. البته شاید خیلی هایشان نه درفکر مبارزه بوده اند و نه اهلش، راه گریزی نداشته اند، این بلا ناگهانی به سرشان نازل شده، ولی به هرحال به عنوان بخشی از تاریخ شده اند ناخواسته و ناخودآگاه.
نه- شاید بیربط به همه ی این نوشته ها شاید هم نه، همکاری دارم مصری-یونانی ولی همسرش اتریشی است و خودش هم اینجا درس خوانده و کار کرده از سالها قبل و یا باید عربی حرف بزنیم و یا آلمانی که این دومی البته آسان تر است و خوشمزه تر، دیروز میپرسم از حال و احوال این روزهای مصر. حرف که خیلی زدیم ولی جمله ی شاید قابل پخشش! در اینجا این بود که شاید حسنی مبارک خیلی هم وحشتناک بد نباشد به نسبت بقیه ی دیکتاتورها ولی وقتی سی سال روی یک صندلی نشسته باشی خود بخود شلوارت هم خراب میشود و ازبین میرود دیگر به خاطر شلوارت هم که شده بس است، پاشو آقاجان از روی این صندلی! دیدم این هم اصطلاح جالبی است برای این جور مواقع. حیف بود بازگویش نکنم.

4 comments:

bijan said...

با توجه به این که بعد کلی وقت مینوشتی،معلوم بود کلی حرف داری برای گفتن.خیلی جالب بود این نگاه دقیقتان.من که همیشه از نگاه به تاریخ لذت بردم.ممنون

negin said...

كم كم داشتم فكر ميكردم نكنه يك وبلاگ آلماني مي نويسيد كه پيدايتان نيست

سمانه said...

سلام مدتها بود که نمی نوشتید!
نظرتان در مورد پراگ برایم جالب بود. کتابی میخواندم با عنوان "تنهایی پرهیاهو" که نظری مشابه، در مورد این شهر داشت و برایم سئوال بود که واقعا پراگ چگونه مکانی است که چنین حسی به انسان میدهد؟! و آیا واقعا این یک حس عمومی است؟!
ظاهرا که چنین است!
پایدار باشید.

mina said...

neveshte tan ra ke mikhandam modam yadam be kasani mioftad ke salha pish mogheyati shabihe hamin afrda peida karde and vali barkhalafe anha, modam say mishavad yadi azashan nashavad, alghab o tosifate nadorost ajebeshan mikonand o mikhahand mardom faramosheshan konand. kholase jaleb bod baram. estelahe hamkaretan ham kheili bamaze o daghigh bod