نفر اول :چند شب است که درست نخوابیده ام وهمه اش توی فکرم . امروز از صبح بغض عجیبی دارم که با کوچکترین جرقه ای خواهد ترکید .امروز، برای من روز بزرگی است روزبه ثمرنشستن کودک دوساله ی ما در یک قاره ی دیگر، بسیار دوراز ما و در روستایی محروم به اسم پوده که درنقشه این دنیای بزرگ جای بسیار بسیار کوچکی را اشغال کرده . امروز همه اش صدای کودکم را می شنیدم ، صدای نفسهایش را و صدای ضربان منظم قلبش را. و برای همین کلافه بودم حسابی، چندین بار باکس خالی ایمیلم را چک کردم شاید خبری زنده و مستقیم از او بگیرم دور اطاق بی هدف قدم زدم ، برای خودم یک لیوان قهوه درست کردم و سعی کردم با نوشیدن آن و چشم دوختن به آسمان تاریک و پرازابر کمی به خودم آرامش بدهم و انرژی هایم را جمع کنم و پرواز بدهم به سویش . با بی حوصلگی چندتا گل نه چندان شاداب روی پارچه ای دوختم شاید برای لحظاتی فراموشش کنم اما هیچکدام از این کارها فایده ای نداشت برایم و همچنان او با قیافه ناآشنا، قدکشیده و بزرگش روبروی من ایستاده بود و صدایم می کرد . همه ی شما دوستداران کتاب کودک ما را می شناسید خیلی هایتان عاشقانه کمکش کردید تا پروبال بگیرد چون او بسیارضعیف بود و نیاز به حمایت داشت این کودک گنجینه ی بهار است که بعد از یکسال تعطیلی به دنبال دلایلی نامشخص حالا دوباره نفس می کشد و به همت پدرومادرم که این عشق من را جدی گرفته اند بزرگتر شده کار ساختمانش به اتمام رسیده و امروز افتتاح می شود. می گویند سالن بزرگ دارد با امکانات زیاد و محیط دلپذیر برای بچه ها با یک حیاط کوچک و نقلی. برایم از لحظه به لحظه اش می گویند از اینکه همانطور شده که آرزویش را داشته ام و من نمی توانم تصورش کنم و همه اش بغض دارم که چرا دراین روز مهم که به جرات می توانم بگویم پنج سال است که انتظارش را می کشم در کنارش نیستم یادم می آید که چقدربه خاطرش تلاش کرده و با همه مخالفینش بحث کردیم. نمی دانم تجربه اش را دارید یا نه؟ که مدتها منتظرچیزی باشید و بعدآن لحظه برسد و شما نباشید اما بهرحال کاردنیا این است و من شکایتی ندارم من خودم از خدا خواسته بودم که کتابخانه دوباره بازشود دوباره بچه ها جمع شوند و دوباره لحظه های شاد آگاهیشان را جشن بگیرند حتی اگر من نباشم ! من از اینجا از فرسنگها راه دور بردستان پرمهر همه ی کسانی که گنجینه بهار را جدی گرفتند و برایش تلاش کردند و امروز برایش جشن شادی افتتاحیه مجدد گرفته اند بخصوص بردستان پرمهرپدرومادرم بوسه می زنم که همه ی زحمات و پیگیریها را باروی خوش و گشاده پذیرفتند و آرزو می کنم که این کودک نوپا که لحظه به لحظه رشد و شکوفایی اش را با چشم می دیدم و با دل لمس می کردم بتواند همچنان پرامید و موثر رشد کند و عطر شادی و سرزندگی بهار را در دل بچه های نازنین پوده بپراکند . و من هم بتوانم بزودی با دستانی که برایش پرکرده ام از سوغاتی درآغوشش بگیرم و دوباره برای رشد و بالندگی اش تلاش کنم
Thursday, October 7, 2010
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
داشتم می رفتم بخوابم که سری، سرسری به وبلاگستان زدم. فکر نمیکردم خبری به این خوبی بشنوم. خیلی خیلی خوشحالم برای به ثمر رسیدن این کودک عزیز و ارزشمند شما. تبریک میگم و امیدوارم که بعد از برطرف شدن موانع از سر راهش، روز به روز شکفته تر بشه.
Post a Comment