نفر اول: دلم گرفته بود از آن نوع دل گرفتگی های مزمن که عصر روزهای تعطیل به سراغ آدم می آید و مثل کنه می چسبد و تا به بهانه ای اشک آدم را درنیاورد دست بردار نیست ! بهار هم خانه ای ساخته بود و اصرار داشت که با من بازی کن . اصلا حسش نبود به زورخودم را وادار کردم و با انگشتم به در پارچه ای خانه اش تلنگری زدم توی دلم گفتم فقط ده دقیقه مهمانش می شوم تا دست بردارد اما وارد اطاقک کوچکش که شدم انگار شعبده بازی کرده باشد مرا به دنبال خودش ، بچگی اش و چشمان درخشانش کشاند تا دوساعت ! اولش مادرودختر بودیم سرجا و در نقشهای خودمان بعد کم کم خانه غارمان شد و ما خرسهای مادر و بچه که از خواب زمستانی بیدارشده ایم و به دنبال شکار ماهی یا کش رفتن یک کندوی پراز عسل از غارمان بیرون آمدیم بعد از مدتی غارنشین هایی شدیم با خطی میخی بردیواره غار و رقص به دور آتش و بعد دلقک هایی که همه کار می کنند تا دیگران خنده شان بگیرد کم کم خانه را گذاشتیم روی سرمان نفراول که می خواست اخبار گوش کند صدایش در آمد که می شود برگردید به غارتان و ما اینقدرلوده شده بودیم که دیگر هیچکس جلودارمان نبود و دل گرفتگی ها خیلی بی سروصدا تا ما حواسمان پرت بازی شده بود دمشان را روی کولشان گذاشتند و فرار کردند !چه جادویی دارند این بچه ها ! ا
Saturday, November 20, 2010
جادوی بچه ها
نفر اول: دلم گرفته بود از آن نوع دل گرفتگی های مزمن که عصر روزهای تعطیل به سراغ آدم می آید و مثل کنه می چسبد و تا به بهانه ای اشک آدم را درنیاورد دست بردار نیست ! بهار هم خانه ای ساخته بود و اصرار داشت که با من بازی کن . اصلا حسش نبود به زورخودم را وادار کردم و با انگشتم به در پارچه ای خانه اش تلنگری زدم توی دلم گفتم فقط ده دقیقه مهمانش می شوم تا دست بردارد اما وارد اطاقک کوچکش که شدم انگار شعبده بازی کرده باشد مرا به دنبال خودش ، بچگی اش و چشمان درخشانش کشاند تا دوساعت ! اولش مادرودختر بودیم سرجا و در نقشهای خودمان بعد کم کم خانه غارمان شد و ما خرسهای مادر و بچه که از خواب زمستانی بیدارشده ایم و به دنبال شکار ماهی یا کش رفتن یک کندوی پراز عسل از غارمان بیرون آمدیم بعد از مدتی غارنشین هایی شدیم با خطی میخی بردیواره غار و رقص به دور آتش و بعد دلقک هایی که همه کار می کنند تا دیگران خنده شان بگیرد کم کم خانه را گذاشتیم روی سرمان نفراول که می خواست اخبار گوش کند صدایش در آمد که می شود برگردید به غارتان و ما اینقدرلوده شده بودیم که دیگر هیچکس جلودارمان نبود و دل گرفتگی ها خیلی بی سروصدا تا ما حواسمان پرت بازی شده بود دمشان را روی کولشان گذاشتند و فرار کردند !چه جادویی دارند این بچه ها ! ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
5 comments:
همیشه هروقت با بچه ها بازی میکنم زمان و مکان رو ز یاد میبرم خوش به حالشون دنیای قشنگی دارن که همه ما آدم بزرگا یه روزی داشتیم ولی الان متاسفانه فراموشش کردیم.خوش به حالشون که اینقدر ساده و یکرنگن.خوش به حال شما که توی یه روز کسل کننده بازیچه دست کودکیهای بهار شدید.از طرف من یه بوس به لپاش بکنید
جادوی زندگی و زنده بودن. این عکسو که میبینم، دلم میخواد کف پای بهار رو قلقلک بده.
متاسفانه ما هیچ کدوم از عکسهایی که می گذارید رو نمی تونیم ببینیم البته شاید مشکل از سیستم ماست.
چقدر دلم براتون تنگ شده،كاش زودتر ببينيمتون
هوررررررررااااااااااا بلاخره من تونستم نظر بزارم برای تویی که خیلی باصفایی:)نفر اول عزیزم سلام.خیلی دلم برات تنگ شده جاتون تو شهرمون خیلی خالیه.انشالاهرچه زودتر به سلامتی برگردیدو فرشته کوچولوی ماروهم ببینید.هیچ وقت هم دلت تنگ نشه واشکت نریزه.خیلی دوستون داریم و به یادتون هستیم
Post a Comment