Saturday, January 8, 2011

دخترمهربان ما

نفر اول: بهار توی تب می سوخت. حسابی سرماخورده و نای بازکردن چشمهایش را هم نداشت. با این وجود لبان خشکش را به زحمت از هم بازکرد و گقت: مامان ، می شه با هم بریم بازاری ، جایی برای خرید ؟ فکرکردم اشتباه شنیده ام و یا او دارد هذیان می گوید، اما دوباره خیلی جدی گفت : فردا روز کریسمس است من باید برای تو و بابا هدیه ای ......... بعد یکدفعه حرفش را قورت داد (انگار که رازی باید دردل بماند) و ادامه داد راستی من یک یورو کم دارم می شه به من قرض بدی؟
چقدرخوب که هوا تاریک شده و من هم هنوز چراغها را روشن بودم که کسی اشکهای مرا ببیند دستان کوچک تبدارش را بوسیدم و او دوباره با بی حالی مژه های بلندش را روی هم فشارداد و به خواب رفت. ا

6 comments:

پریسا said...

حتما خیلی سخت گذشته مریضی بهار در غربت. امیدوارم تا حالا حالش بهتر شده باشه.‏

سمانه said...

چقدر دلم برای همه تون تنگ شده! خدا حفظش کنه این دختر مهربان را. انشالله که بهتر باشه.

ارمغان said...

من عاشق احساسای کودکانه.می دونید به نظر م تموم بچه هایی که پدرومادراشون برای خریدن هدیه و عیدی دادن به هم دیگه ارزش قائل هستن چنین بچه هایی پیدا میکنن.فکر بهار عزیزم من و برد به کودکی و گذشته های خودم اونوقی که واسه خرید هدیه مجبور بودم با خود شخصی که میخواستم براش بخرم برم توی مغازه و دس بزارم رو ارزونترین چیز ممکن آخه پولایی که جمع کرده بودم خیلی کم بود.چه عشقی داشت برام که برم هدیمو کادو کنم و یه نقاشیم بزارم توش و بدم دس مامان و بابام.
دوران کودکی کجایی که مثل برق ازکنارمون گذشتی.
امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشه و بتونه کریسمس و اونجوری که دوس داره جشن بگیره

bijan said...

محبت رو از پدر و مادر عزیزش به ارث برده

negin said...

الهي هميشه سالم و زنده باشين،دلم كباب شد،منم اشكم دراومد،اصلا دوري دوست ندارم،نميتونم عادت كنم.پاشين بياين بابا

mina said...

عزیزدلم...