نفر اول: بهار توی تب می سوخت. حسابی سرماخورده و نای بازکردن چشمهایش را هم نداشت. با این وجود لبان خشکش را به زحمت از هم بازکرد و گقت: مامان ، می شه با هم بریم بازاری ، جایی برای خرید ؟ فکرکردم اشتباه شنیده ام و یا او دارد هذیان می گوید، اما دوباره خیلی جدی گفت : فردا روز کریسمس است من باید برای تو و بابا هدیه ای ......... بعد یکدفعه حرفش را قورت داد (انگار که رازی باید دردل بماند) و ادامه داد راستی من یک یورو کم دارم می شه به من قرض بدی؟
چقدرخوب که هوا تاریک شده و من هم هنوز چراغها را روشن بودم که کسی اشکهای مرا ببیند دستان کوچک تبدارش را بوسیدم و او دوباره با بی حالی مژه های بلندش را روی هم فشارداد و به خواب رفت. ا
6 comments:
حتما خیلی سخت گذشته مریضی بهار در غربت. امیدوارم تا حالا حالش بهتر شده باشه.
چقدر دلم برای همه تون تنگ شده! خدا حفظش کنه این دختر مهربان را. انشالله که بهتر باشه.
من عاشق احساسای کودکانه.می دونید به نظر م تموم بچه هایی که پدرومادراشون برای خریدن هدیه و عیدی دادن به هم دیگه ارزش قائل هستن چنین بچه هایی پیدا میکنن.فکر بهار عزیزم من و برد به کودکی و گذشته های خودم اونوقی که واسه خرید هدیه مجبور بودم با خود شخصی که میخواستم براش بخرم برم توی مغازه و دس بزارم رو ارزونترین چیز ممکن آخه پولایی که جمع کرده بودم خیلی کم بود.چه عشقی داشت برام که برم هدیمو کادو کنم و یه نقاشیم بزارم توش و بدم دس مامان و بابام.
دوران کودکی کجایی که مثل برق ازکنارمون گذشتی.
امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشه و بتونه کریسمس و اونجوری که دوس داره جشن بگیره
محبت رو از پدر و مادر عزیزش به ارث برده
الهي هميشه سالم و زنده باشين،دلم كباب شد،منم اشكم دراومد،اصلا دوري دوست ندارم،نميتونم عادت كنم.پاشين بياين بابا
عزیزدلم...
Post a Comment