نفر اول: توی باران قدم می زدم که ردیف گلهای پامچال جلوی گلفروشی من را با خودش برد به دنیای خاطره ها ، به دنیای پدر، مادر، خانواده، به اینکه همیشه همین موقع ها گلدانهای بزرگ توی ایوان خانه مامان و بابا پرمی شود از پامچالهای رنگی که با خود نوید بهار را می آورند . یادم آمد به پارسال همین موقعها که داشتیم بارسفر می بستیم و کلی استرس داشتیم و آنوقت ده روزمانده به سفر تلفنی به من خبر دادند که آقای نفردوم درتهران جلوی وزارت علوم پایش خیلی ساده به یک زنجیر وسط پیاده رو گیرکرده و زمین خورده و دوجای دستش شکسته و جراحی می خواهد و من که با چه دلی بهار را به مامان و بابا سپردم و با اتوبوس راه افتادم طرف تهران و همه راه را اشک ریختم یادم آمد روزی که برگشتیم به خانه مان داشتم دنبال بهار به مهدکودک می رفتم که پدر آقای نفردوم را از دور دیدم که با عصایی در دست دوتا گلدان پامچال را توی دستشان گرفته بودند و به سمت خانه ما می آمدند که چقدر خوشحال شدم آن روز از دیدنشان که همیشه دلگرمی دهنده و پشتیبان هستند و آمده بودند دلداری مان بدهند که نترسیم از رنج سفر که حالا مضاعف هم شده و چقدر حضورشان خوب بود در آن روز و چقدر برای پامچالها ذوق کردم . حالا یکسال گذشته ما از آینده نامعلوم در آن روزها به مدد دلگرمی و دعاهای پدرها و مادرمان نترسیدیم و سعی کردیم قوی باشیم که البته همیشه هم آسان نبود و حالا دوباره فصل پامچالها شده که با خود نوید بهار را به همراه دارند .ا
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
زمستانهایتان همیشه پرپامچال ،جمعتان جمع ،خانه تان گرم ،تنتان سالم
یه گلدون از قشنگ ترین گلای پامچال اصفهان قشنگمون رو تقدیم میکنم به جمع سه تایی عزیزتون که دل همه تنگ شده براتون.
Post a Comment