Sunday, June 5, 2011

خبرممنوع


نفر اول: اطاق تاریک بود، خانه غریبه بود، رفته بودیم به خانه یک پدرومادر مهربان اتریشی. به گمان اینکه بهار خواب است رفتم لحافش را مرتب کنم که دستانش را به گردنم آویخت و شروع کرد به گریه . آمادگی اش را نداشتم او دختر شادی است و آمدنش به این سفررویایی برایش آرزویی تحقق یافته . چون می توانست بعد از بیش از یک سال برای خودش اطاق مجزایی داشته باشد و در تخت و درمیان عروسک ها و اسباب بازیهای زمان دختری دختر آن خانواده بخوابد اما او گریه می کرد ودرمیان گریه اش جمله های بریده ای می فهمیدم که می گفت من می ترسم! همه اش خبرهایی که بابا توی اینترنت می خواند می آید جلوی چشمم نمی گذارد بخوابم! تعجب کردم همه ی مدتی که نفردوم خبری می خواند یا با هیجان برای من تعریف می کند بهار معمولا به دوراز ما می نشیند چیزی می خواند می نویسد یا بازی می کند بنابراین تا به امروز این موضوع را نشنیده بودم گفتم کدام خبر؟ نمی توانست واضح بگوید اما می دانست که خبرهای خوبی نیست وقتی مردمی راه پیمایی می کنند یا درجایی کسی زندانی می شود یا هواپیمایی که تانک نمی شود (نمی تواند سوخت گیری کند) و او پیش خودش تحلیل کرده بود که تانک نشدن هواپیما یعنی اینکه ما دیگرنمی توانیم به ایران برگردیم ! یاخبر دریایی خشمگین که  خانه ها را می بلعد و کودکی که باید چادر زندگی  کند یا اینکه نمی دانست اتم چیست اما از خبرهای اتم در ژاپن ترسیده بود . نمی دانستم چرا من هم همراهش گریه کردم شاید چون به یادم آمد که من هم از تک تک  این خبرها خیلی ترسیده ام من هم بغض کرده ام اما جرات نکرده ام گریه کنم . اشک ریختم چون دلم سوخت برای کودک باهوش و کنجکاوی که اگر ریاضی و علوم و آلمانی را می فهمد خوب طبیعی است که خبر را هم می فهمد وافسوس که خبرها ی بد دراین روزها به خبرهای خوب می چربند . موهای بلندش را نوازش کردم و محکم درآغوشش گرفتم آنقدر که صدای قلب ترسیده اش را خوب می شنیدم . آرامش کردم برایش از خبرهای خوب گفتم از چیزهای جالبی که هرروزکشف می شوند از عروسی شاهزاده انگلیس! از دنیای رنگی !

او آرام شد و خزید به میان رختخواب گرم و تا صبح یک نفس خوابید .

اهالی مهربان آن خانه تمام روز بعد را به بهار اختصاص دادند تا ذهنش را از ترسها پا ک کنند برایش قصه های رنگی گفتند  همراهش کردند برای انجام کارهای باغ، برای آب دادن به گلها و برای چیدن محصولها. با او آزمایش های مختلف هیجان انگیز انجام دادند. از اسرار لابراتوآر خانگیشان گفتند که درآن کرمها و عطرهاو داروها و نوشیدنی های گیاهی با محصولات باغ ساخته می شد و صبحانه های مورد علاقه اش را روی میز ردیف کردند و آخر سرهم چندکتاب داستان آلمانی همراهش کردند تا بخواند و بداند . و آن روز روز دنیای رنگی کودکانه بود .

ازآن روز به بعد شنیدن و بازگویی خبرها در خانه ی ما ممنوع شده است آقای نفردوم خبرهای مهم را دست چین  و برایم ایمیل می کند و بعد با اشاره های کوتاه با زبان استعاره گاهی با هم که هستیم اشاره ای به آن می کنیم ورد می شویم  فعلا اوضاع تحت کنترل است اما خبرها همچنان وجود دارند هرروز دراین دنیای بزرگ سیل و طوفان وزلزله قربانی می گیرند هرروز آدمها سراختلاف نظرهایشان با هم دعوا می کنند هرروز احتمال جنگ هست دریک گوشه ازاین دنیای خاکی . وهرروز دراین دنیا کودکی متولد می شود کودکی که صلح می خواهد و دنیای رنگی و شاد کودکانه  ، کودکی که از خبر بد می ترسد و اشک می ریزد وپایه های شادمانیش به لرزه درمی آید.

شاید فرداها دنیا و آدمهایش مهربانترباشند و با دستانی باز آنچه را که او می خواهد ارزانی اش کنند !

2 comments:

Anonymous said...

ببينيد با خواندن و بازگو کردن اين نوع خبرها با کودک درونمان چکار ميکنيم؟ کيست او را آرام کند؟

یه مرد امیدوار said...

اخبار بد گاهی مانند سیل می‌شوند. نه تنها اخبار بد، بلکه ناملایمات زندگی. کافیست پنج دقیقه صرفا به آنها فکر کنیم و کاملا بریزیم به هم. حق هم داریم. اما گاهی بهتر است بجای ایتادن در برابر این سیل روی صخره‌ای بایستیم و به آن نگاه کنیم و در کنار آنکه ازش می‌ترسیم فکر چاره‌ای بکنیم. حداقل در حد همان تکان دادن بال پروانه خودمان